دلم تنگ و زمین تنگ آسمان تنگ

دو چشمانم به چشمان ول افتاد

چو مهتابی که بر روی دل افتاد

بیائید چاره سازان چاره سازید

گره در کار فایز مشکل افتاد
***


دلم تنگ و زمین تنگ آسمان تنگ

غم دوری به جانم می کند جنگ

سر راهت نشیند فایز زار

که تا هرکس رسد بر او زند سنگ

***


رخ و چشم و جمال دلربایت

مرا انداخت در دام بلایت

اگر زین ورطه فایز دربرد جان

کنم جان و تن و دل را فدایت




۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

کسی از حال فایز باخبر نیست

 
شده خاموش شمع محفل من
دریغا زحمت بی حاصل من
کسی از حال فایز باخبر نیست
بجز من دانم و داند دل من
 
***
 
شب عید است و هر کس با عزیزش
کند بازی به زلف مشک بیزش
بجز فایز که دلداری ندارد
نشیند با دل خونابه ریزش
 
***
 
شب مهتاب نمی سوزد چراغم
کدام ناکس نشیند در اطاقم
چرا فایز نگریم با غم خویش
که از دیدار یارم طاق طاقم
 
۱۲ نظر ۱۸ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان