دلی دارم در آتش خانه کرده ، میان شعله ها کاشانه کرده...
دلی دارم که از شوق وصالت ، وجودم را زِ غم ویرانه کرده...
دلی دارم در آتش خانه کرده ، میان شعله ها کاشانه کرده...
دلی دارم که از شوق وصالت ، وجودم را زِ غم ویرانه کرده...
من؛ آن آواره ی بشکسته بالم
زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم
منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها
پریشان گشته شد؛ یک باره حالم
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
خلیل آسا ز شوق وصل رویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
نه یادم میکنی نه می روی یاد
به نیکی باد یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فایز فراموشی
فراموشی است رسم آدمیزاد
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
جای راحت در این محنت سرا نیست
در این ره هرچه فایز دیده بگشود
ز همراهان اثر جز نقش پا نیست
عکس نوشته اشعار فایز دشتی
دلم تنگ و زمین تنگ، آسمان تنگ
غم دوری به جانم میکند جنگ
سر راهت نشیند فایز زار
که تا هر کس رسد بر او زند سنگ