بیا جانا که دنیا را وفا نیست
جای راحت در این محنت سرا نیست
در این ره هرچه فایز دیده بگشود
ز همراهان اثر جز نقش پا نیست
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
جای راحت در این محنت سرا نیست
در این ره هرچه فایز دیده بگشود
ز همراهان اثر جز نقش پا نیست
برابر ماه تابانم نشسته
بت غارتگر جانم نشسته
یقین بر عزم قتل فایز زار
نگار نا مسلمانم نشسته
شبی در بستر خود آرمیدم
به رویا جلوه حسن تو دیدم
چنان محو تماشای تو گشتم
که از هر دلربایی دل بریدم
چو یعقوب از غمت زار و حزینم
به حجر یوسفم اندوهگین ام
بنالم زار، محزون در فراغت
در این بیت الحزن تا کی نشینم
عکس نوشته اشعار فایز دشتی
دلم تنگ و زمین تنگ، آسمان تنگ
غم دوری به جانم میکند جنگ
سر راهت نشیند فایز زار
که تا هر کس رسد بر او زند سنگ
منم سرگشته حیرانت؛ ای دوست
کنم یک باره جان؛ قربانت، ای دوست…
خلیل آسا؛ زِ شوقِ وصلِ کویت
دهم سر؛ بر سرِ پیمانت، ای دوست
دلی دارم؛ در آتش، خانه کرده
میانِ شعله ها؛ کاشانه کرده
دلی دارم؛ که از شوقِ وصالت
وجودم را زِ غم؛ ویرانه کرده
وجودم را زِ غم؛ ویرانه کرده
من؛ آن آواره ی بشکسته بالم
زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم
منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها
پریشان گشته شد؛ یک باره حالم!
سحر؛ سر بر سرِ سجاده کردم
دعایی؛ بهرِ آن دلداده کردم
زِ حسرت؛ ساغرِ چشمانم، ای دوست
اگر دستت به دستم هشته می شد
چو تخمی دست زارع کشته می شد!
به روی سینه صحرای یارت
همانجا قبر فایز بسته می شد
***
خدایا زلف و گردن آفریدی
یقین بهر دل من آفریدی
یقین بهر دل بیچاره فایز
بت پاکیزه دامن آفریدی
***
خداوندا گل ناز آفریدی
تو کبک و بلبل و باز آفریدی
چرا فایز از این دردا نمیرد!
پری رخسار و شهباز آفریدی
به احمد خواهشی دارم سر یار
نخواهد شعرهای فایز زار
بگو تا باز بر گفتار خوبت
که تا محشر بماند یاد این زار!
***
خیالت آورد بر من شبیخون
شبیخون خون احسانت شبیخون
شبیخون زد بفایز لشگر غم
شبی آب آید از چشمم شبی خون
***
اخی ای خداوندا جوانیم به سر رفت
عزیزم درخت شادکامی بی ثمر رفت
عزیزم درخت شادکامی عمر فایز
ای چو مهمانی که شام آمد سحر رفت
عزیزم چه سازم که جوانی نیس دایم
ای به بخت چرخ میگردد ملایم
اخی عزیزم ندانستم که عمرم پنج روزه
اگر نه پای مهرت در میان بود
مرا کی دوستی با دشمنان بود
اگر نه عشق گل بر سر نبودی
چرا بلبل به هر خارش مکان بود؟
***
از این بالا می آیم خرد و خسته
رسیدم بر در دروازه بسته
در دروازه را واکن به فایز
که یارم یکه و تنها نشسته
***
مرا ملک سلیمان گر بدادند
و یا تاج کیان بر سر نهادند
نمی ارزد به پیش چشم فایز
که یک دیدار آن دلبر بدادند
نه پا دارم گذار آرام بدلدار
نه دل دارم نشینم بر سر کار
خدا زین درد چاره نیست فایز
نه دل، درماندن و نه پای رفتار
***
قدت طوبی لبت کوثر رختت حور
از این حسن خدایی چشم بد دور
بت فایز ز خوبی بی نیاز است
بود سر تا قدش نور علی نور
***
خودم اینجا دلم در پیش دلبر
خدایا این سفر کی میرود سر؟
خدایا کن سفر آسان به فایز
که بیند بار دیگر روی دلبر
رخت تا در نظر می آرم ایدوست
خودم را زنده می پندارم ایدوست
ولی چون تو برفتی از بر من
بگو ایندل به که بسپارم ایدوست؟
***
بدوشش گیسوانی دلپسند است
که این مخصوص آن قد بلند است
جماعتهای گیسو یار فایز
تو گویی جنگجویی با کمند است
***
توکت ایدل مکان درکوی یاراست
توکت روز و شبان آنجا قرار است
تو که با فایزت نبود علاقه
بگو دیگر تو را با ما چکار است؟
سر زلف تو جانا لام و میم است
چو بسم الله الرحمن رحیم است
به هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جیم است
***
اگر دانی که فردا محشری نست
سئوال و پرسش و پیغمبری نیست
بتاز اسب جفا تا می توانی
که فایز را سپاه و لشکری نیست
***
مرا تن زورق است و ناخدا دل
در این زورق بود فرمانروا دل
رسد فایز بساحل یا شود غرق
نمیداند کجا ما را برد دل
***
من از دست کماندارن ابرو
نمی تونم گذر کردن بهر سو
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو
***
بهار آمد زمین فیروزه گون شد
بعزم سیر دلدارم برون شد
به گل چیدن درآمد یار فایز
همه گلها ز خجلت سرنگون شد
***
شفق روشن ز عکس رویت ای دوست
شب یلدا اسیر مویت ای دوست
چه می شد گر دمی با ما نشینی؟
ببوسم زلف عنبر بویت ای دوست
***
اسیرم کرده چشم مستت ای دوست
قتیلم کرده تیر شصتت ای دوست
رضا داری روم اندر گدایی
ولی دستم بود در دستت ای دوست