من؛ آن آواره ی بشکسته بالم
زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم
منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها
پریشان گشته شد؛ یک باره حالم
من؛ آن آواره ی بشکسته بالم
زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم
منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها
پریشان گشته شد؛ یک باره حالم
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
خلیل آسا ز شوق وصل رویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
نه یادم میکنی نه می روی یاد
به نیکی باد یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فایز فراموشی
فراموشی است رسم آدمیزاد
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
جای راحت در این محنت سرا نیست
در این ره هرچه فایز دیده بگشود
ز همراهان اثر جز نقش پا نیست
برابر ماه تابانم نشسته
بت غارتگر جانم نشسته
یقین بر عزم قتل فایز زار
نگار نا مسلمانم نشسته
شبی در بستر خود آرمیدم
به رویا جلوه حسن تو دیدم
چنان محو تماشای تو گشتم
که از هر دلربایی دل بریدم
چو یعقوب از غمت زار و حزینم
به حجر یوسفم اندوهگین ام
بنالم زار، محزون در فراغت
در این بیت الحزن تا کی نشینم
عکس نوشته اشعار فایز دشتی
دلم تنگ و زمین تنگ، آسمان تنگ
غم دوری به جانم میکند جنگ
سر راهت نشیند فایز زار
که تا هر کس رسد بر او زند سنگ