به سوزی که ببردی از سرم
فایز دشتستانی جگرسوز ابراهیم خشیج ای دل ای دل ای دل
به سوزی که ببردی از سرم
فایز دشتستانی جگرسوز ابراهیم خشیج ای دل ای دل ای دل
بهشت از روی تو بهتر نباشد
ز حوران حسن تو کمتر نباشد
از این لعل لب دلدار، فایز
یقین دانم که در کوثر نباشد
***
بتیرم زد کمان افکند در پشت
که یعنی: من ندانم که ترا کشت
خودت اقرار کردی قتل فایز
بخونم کرده ای رنگین سرانگشت
***
سحر آمد جهان فیروزه گون شد
بعزم سیر دلدارم برون شد
مقابل شد به گلشن یار فایز
گل از خجلت تمامی سرنگون شد
بلند بالا شدم دیوانه ی تو
نسق کردی نیایم خانه ی تو
نسق کردی برم صحرا بگردم
خودم صحرا، دلم در خانه ی تو
***
نه از من سر زند دلبر خطائی
نه از تو بود جانا بی وفایی
بت فایز مقدر این چنین شد
چه باید کرد تقدیر الهی؟
***
به هندوی لبت عالم گره گیر
به زیر چتر زلفت جاهل پیر
پس پرده درآید یار فایز
چو خورشید فلک سر افکند زیر
اگر کاغد نباشد پردۀ دل
قلم هم گر نباشد چوب فلفل
مرکب گر نباشد یار، فایز
بسوزد قلب پولاد از ته دل
***
از اینجا تا بسر حد لاله کاشتم
میان لاله ها سیبی گذاشتم
از اینجا می روی سیبی نچینی
که اسم یار فایز روش نوشتم!
***
مریض عشق کز هجران بود زار
علاجش چیست؟ عناب لب یار
ز عنابت لبت فایز شفا ده
که رنجور است و نالان است بیمار
اگر دورم من از تو ای پریزاد
فراموشم مکن زنهار زنهار
همان عهدی که با تو بست فایز
وفادارم اگر هستی وفادار
***
نگارا سرسری چه، دلبری چه؟
محبت کردن و یاغیگری چه؟
خرامان می خرامی سوی فایز
سلامی میکنی و میگذری چه؟
***
دل پر حسرت و محنت نصیبم
تنم بیماره ناپیدا طبیبم
ندانم شرح دل را با که گویم
ز یاران دورم و این جا غریبم
دلی دارم در آتش خانه کرده ، میان شعله ها کاشانه کرده...
دلی دارم که از شوق وصالت ، وجودم را زِ غم ویرانه کرده...
من؛ آن آواره ی بشکسته بالم
زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم
منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها
پریشان گشته شد؛ یک باره حالم
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
خلیل آسا ز شوق وصل رویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
نه یادم میکنی نه می روی یاد
به نیکی باد یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فایز فراموشی
فراموشی است رسم آدمیزاد
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
جای راحت در این محنت سرا نیست
در این ره هرچه فایز دیده بگشود
ز همراهان اثر جز نقش پا نیست
برابر ماه تابانم نشسته
بت غارتگر جانم نشسته
یقین بر عزم قتل فایز زار
نگار نا مسلمانم نشسته
شبی در بستر خود آرمیدم
به رویا جلوه حسن تو دیدم
چنان محو تماشای تو گشتم
که از هر دلربایی دل بریدم
چو یعقوب از غمت زار و حزینم
به حجر یوسفم اندوهگین ام
بنالم زار، محزون در فراغت
در این بیت الحزن تا کی نشینم