به احمد خواهشی دارم سر یار
نخواهد شعرهای فایز زار
بگو تا باز بر گفتار خوبت
که تا محشر بماند یاد این زار!
***
خیالت آورد بر من شبیخون
شبیخون خون احسانت شبیخون
شبیخون زد بفایز لشگر غم
شبی آب آید از چشمم شبی خون
***
اگر نه پای مهرت در میان بود
مرا کی دوستی با دشمنان بود
اگر نه عشق گل بر سر نبودی
چرا بلبل به هر خارش مکان بود؟
***
از این بالا می آیم خرد و خسته
رسیدم بر در دروازه بسته
در دروازه را واکن به فایز
که یارم یکه و تنها نشسته
***
مرا ملک سلیمان گر بدادند
و یا تاج کیان بر سر نهادند
نمی ارزد به پیش چشم فایز
که یک دیدار آن دلبر بدادند
رخت تا در نظر می آرم ایدوست
خودم را زنده می پندارم ایدوست
ولی چون تو برفتی از بر من
بگو ایندل به که بسپارم ایدوست؟
***
بدوشش گیسوانی دلپسند است
که این مخصوص آن قد بلند است
جماعتهای گیسو یار فایز
تو گویی جنگجویی با کمند است
***
توکت ایدل مکان درکوی یاراست
توکت روز و شبان آنجا قرار است
تو که با فایزت نبود علاقه
بگو دیگر تو را با ما چکار است؟
شنیدم دوش گیسوی معنبر
که آهسته بگفت در گوش دلبر
که فایز من گرفتم تو رها کن
بترس از بازخواهی روز محشر
***
هرآنکس عاشق است از جان نترسد
که مرد از کند و از زندان نترسد
دل فایز مثال گرگ گشنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
***
قسم بر ششهزاروششصدوشصت
دگر شش آیه ای که بعد از آن است
که فایز غیر تو یاری نگیرد
اگرچه قطع سازند از تنش دست
ندانم کی فریب دلبرم داد
که دلبر بی وفایی کرد بنیاد
ندانم راز خود را با که گویم
ز دست یار فایز داد و فریاد
***
گلم دیدم به سیر باغ می رفت
نشسته روی زین دلشاد میرفت
برای بردن بیچاره فایز
صد و پنجاه زن همراه می رفت
***
سر کوچه هوادار تو أم من
در این کوچه گرفتار تو أم من
اگر روزی هزار بارت بینم
هنوز مشتاق دیدار تو أم من
نیامد دلبر من، مردم آخر
به یک پهلو دو خنجر خوردم آخر
نیامد دلبر یک رنگ فایز
ز هجرش جان همی بسپردم آخر
***
مگر یار آمده بر پشت بامم
که بوی جنت آید بر مشامم
فرود آ، گرچه فایز نیست قابل
بیا بنشین به پاس احترامم
***
مخوان مرغ سحر، ترسم که دلدار
شود از خواب ناز خویش بیدار
ز بال خود حجابی کن به رویش
که تا شبنم نریزد روی آن یار
خبر آمد که دشتستان بهاره
زمین از خون فایز لاله زاره
خبر بر دلبر زارش رسانید
که فایز یک تن و دشمن هزاره
***
قمر طلعت پری پیکر نگارم
شکر لب سرو قد سیمین عذارم
چو حوران بگذری بر چشم فایز
تو ای رعنا کسی زار و نزارم
***
قیامت قامت و قامت قیامت
قیامت کرده ای آن سرو قامت
مؤذن گر به بندد قامت ای یار
بقد قامت بماند تا قیامت
به شب نالم به شب شبگیر نالم
گهی از بخت بی تدبیر نالم
بنالم چون پلنگ تیر خورده
گهی چون شیر در زنجیر نالم
***
سفر بر من دگر سخت است و دشوار
که می بایست کردن پشت با یار
نمی آید دل خون گشته، فایز
گرفتم آنکه خود رفتم بناچار
***
من از عهد جوانی تا شدم پیر
نکردم در وفای دوست تقصیر
چرا فایز وفا کرد و جفا دید؟
کنم با کوکب بختم چه تدبیر؟