به سوزی که ببردی از سرم
فایز دشتستانی جگرسوز ابراهیم خشیج ای دل ای دل ای دل
به سوزی که ببردی از سرم
فایز دشتستانی جگرسوز ابراهیم خشیج ای دل ای دل ای دل
برابر ماه تابانم نشسته
بت غارتگر جانم نشسته
یقین بر عزم قتل فایز زار
نگار نا مسلمانم نشسته
شبی در بستر خود آرمیدم
به رویا جلوه حسن تو دیدم
چنان محو تماشای تو گشتم
که از هر دلربایی دل بریدم
چو یعقوب از غمت زار و حزینم
به حجر یوسفم اندوهگین ام
بنالم زار، محزون در فراغت
در این بیت الحزن تا کی نشینم
منم سرگشته حیرانت؛ ای دوست
کنم یک باره جان؛ قربانت، ای دوست…
خلیل آسا؛ زِ شوقِ وصلِ کویت
دهم سر؛ بر سرِ پیمانت، ای دوست
دلی دارم؛ در آتش، خانه کرده
میانِ شعله ها؛ کاشانه کرده
دلی دارم؛ که از شوقِ وصالت
وجودم را زِ غم؛ ویرانه کرده
وجودم را زِ غم؛ ویرانه کرده
من؛ آن آواره ی بشکسته بالم
زِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالم
منم آن؛ مرغِ سرگردان وُ تنها
پریشان گشته شد؛ یک باره حالم!
سحر؛ سر بر سرِ سجاده کردم
دعایی؛ بهرِ آن دلداده کردم
زِ حسرت؛ ساغرِ چشمانم، ای دوست
اخی ای خداوندا جوانیم به سر رفت
عزیزم درخت شادکامی بی ثمر رفت
عزیزم درخت شادکامی عمر فایز
ای چو مهمانی که شام آمد سحر رفت
عزیزم چه سازم که جوانی نیس دایم
ای به بخت چرخ میگردد ملایم
اخی عزیزم ندانستم که عمرم پنج روزه